اجتماعی

آیا بیاد می آورید؟ یاقوت زن قرمز پوش میدان فردوسی تهران



داستان«بانوي سرخ‌پوش» ...نویسنده :ناهيد شاه‌محمدي

من مشکلی ندارم، آقای دکتر. لابد تا حالا خودتان هم این‌را فهمیده‌اید. کسی‌که مشکل دارد از دور چهره‌اش زار می‌زند. همین بانو، از دور زار می‌زند که مشنگ است. یک بچه هم این‌را می‌فهمد. این‌ها را بارها به امیر گفته‌ام. به خرجش نمی‌رود که. می‌گوید: «حالا چه ضرری دارد؟ دکتر روانشناس را برای همین وقت‌ها گذاشته‌اند دیگر». هیچ هم غیرتش نمی‌جنبد از اینکه من با مرد غریبه‌ای درددل کنم. می‌گوید: «مگر بد است آدم با کسی درددل کند. عقده‌اش خالی می‌شود!». به خیالش من عقده‌ای شده‌ام. باور کنید آقای دکتر، بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم این مرد یک چیزیش می‌شود. اگر مشکلی ندارد چرا اینقدر اصرار می‌کند که من بیایم پیش شما. من‌که صحیح و سالمم. البته جسارت نباشد دکتر جان. یک‌وقت شما به خودتان نگیرید. من حرفم سر شوهرم است که اصرار پشت اصرار من را آورده اینجا، بی‌خود شما را هم به زحمت انداخته‌ایم. آخر سری که درد نمی‌کند را، دستمال نمی‌بندند که. والا به خدا!

راستی گفتم بانو، بانو را می‌شناسید که! در همه عمرم همان یک دوست را داشتم. آن‌هم بانو بود. امکان ندارد که او را نشناسید. حتمن او را دیده‌اید. هر روز صبح که برای رفتن به اداره، از سر چهار راه رد می‌شوم و بانو را با آن لباس سر تا پا سرخ می‌بینم از خودم می‌پرسم: «مگر ماها که همین جور، بی عشق و عاشقی شوهر کردیم چه ایرادی داشت که بانو به خاطرش خودش را توی هچل انداخت؟» هنوز هم باورم نمی‌شود کسی به‌خاطر یک موضوع ساده خودش را اینجور بدبخت کند!

آفتاب که چهارراه را روشن و گرم می‌کند، شلوغی سر چهار راه و پلیس راهنمایی که مدام در سوتش می‌دمد، ماشین‌هایی که منتظر چراغ سبزند و مردمی که از چراغ سبز می‌گذرند تصویرهایی هستند که هر روز، اول صبح در ذهنم مرور می‌‌شوند. باور کنید از تکرار این تصویرها دیگر خسته شده‌ام. از وقتی پلیس هم از حال و روز بانو باخبر شده، دیگر بهش گیر نمی‌دهد و کاری به کارش ندارد. بانو هم، کاری به کار هیچ‌کس ندارد. فقط منتظر است. با مانتوی قرمز، روسری قرمز، کفش قرمز و ماتیک قرمزی که به لب‌هاش می‌زند و هر روز سر چهار راه می‌ایستد. لابد آقای دکتر، شما هم او را سر همین چهار راه دیده‌اید. کسی نیست که بانو را نشناسد. شاید هم یک زمانی مریض خودتان بوده، وقتی دیده‌اید بیماری‌اش علاج ندارد از درمانش دلسرد شده‌اید. همکارانتان هم همینطور شدند.

بانو حیف بود. اگر آن مردک سر راهش قرار نمی‌گرفت هیچ نمی‌شد، الان معلمی، مدیری یا مثل من برای خودش کارمند اداره‌ای بود. زندگی‌ای داشت. اما حالا چه؟ مجنون و سرگشته سر چهار راه ایستاده. جوان‌هایی که از آنجا رد می‌شوند متلک بارش می‌کنند. بعضی‌وقت‌ها فحش‌های ناجوری بهش می‌گویند که آدم از خجالت آب می‌شود. خودش که نمی‌فهمد، من غصه‌اش را می‌خورم. فکرش را می‌کنم می‌بینم که حق هم دارند. خداییش بانو با این سن و سال و این حال و روزش، هنوز هم زیبا است. به‌خصوص با آن لباس قرمز و ماتیک قرمز و عینک آفتابی که خیلی هم بهش می‌آید.

هر روز که از سر چهار راه رد می‌شوم، اول می‌روم پیش بانو. می‌گویم: «بانو جون، منو یادت می‌آد؟» می‌گوید: «خبری از بهروز آووردی؟» می‌گویم: «چی میگی بانو، دیگه وقتشه فراموشش کنی. والا، بلا، اون دیگه نمی‌آد». می‌گوید: «می‌آد. می‌آد. خودش گفته. بهروز به من دروغ نمی‌گه.»

بیشتر که اصرار می‌کنم، عصبی می‌شود و بهم حمله می‌کند. من هم پا به فرار می‌گذارم و از جلوی چشمش دور می‌شوم. می‌ترسم نکند بزند به سرش و جلوی مردم گیسم را بکشد و آبروی چندین ساله‌ام بریزد. تا اداره که می‌رسم کلی برای بانو اشک می‌ریزم. چطور غصه نخورم، وقتی می‌بینم حال و روزش این است. دیگر مرا نمی‌شناسد. هیچ‌کس را نمی‌شناسد. حتا خودش را. مدام زیر لب فحش می‌دهد. حرف‌هاش سر و ته ندارند. یک‌ریز حرف می‌زند با خودش. معلوم نیست از چی یا از کی می‌گوید ولی از هر جمله‌ی بی‌سر و تهی که به زبان می‌آورد «بهروز» مشخص و واضح است. گاهی هم آرام و خاموش می‌ایستد کناری و به مردم طوری نگاه می‌کند که انگار معشوقش را در میان هیاهوی جمعیت می‌جوید. وقتی هم از ایستادن خسته می‌شود می‌نشیند گوشه‌ای و به مردم چشم می‌دوزد. بعضی‌وقت‌ها چنان با عجله آرایشش را تازه می‌کند که به‌نظر می‌رسد همین الان است که بهروز بیاید و مبادا او را بی آرایش ببیند. خب، شما خودتان را بگذارید جای من، دوست است دیگر، آن هم تنها دوستم. قلبم به‌درد می‌آید وقتی می‌بینم این حال و روزش است. حق دارم دیگر. من که خواهری ندارم انگار این بلا سر خواهر خودم آمده است.

اگر آن سه‌سالی را که توی آسایشگاه بود حساب نکنیم. بیست‌سالی می‌شود که بانو مهمان این چهار راه است. صبح‌ها تا صلات ظهر همان‌جا می‌ایستد و وقتی ناامید می‌شود راه برگشتن را در پیش می‌گیرد و می‌رود خانه. بیچاره مادرش از پند و نصیحت بگیرید تا دعوا و کتک کاری، همه را امتحان کرده. دکتر روانشناس و روانپزشک که دیگر هیچ، حتا بارها پیش دعانویس هم رفته، اما افاقه‌ای نکرده هیچ، بدتر هم شده. مادرش هم حالا دیگر به آن وضعیت عادت کرده و کارش شده، توی بازار بچرخد و از فروشنده‌ها سراغ لباس قرمز بگیرد. حتا مردم هم می‌گردند و هرجا لباس قرمزی هست برایش تهیه می‌کنند و می‌برند. زن‌ها وقتی خواسته‌ای دارند نذر می‌کنند که برای بانو لباس قرمز ببرند و وقتی حاجتشان برآورده می‌شود نذرشان را ادا می‌کنند.                      

چندروز پیش که مثل همیشه از سر چهار راه رد می‌شدم رفتم نزدیک بانو. برخلاف همیشه آرام بود. جرأت کردم نزدیک‌تر بروم. دستاش را توی دستم گرفتم. دستکش سفید دستش بود. گفت: «خوبیت نداره جلوی بهروز دستام سیا سوخته باشن. سرما و گرما دست آدمو می‌سوزونه. می‌خوام وقتی بهروز دستامو می‌بینه مث اون‌وقتا سفید و جوون باشه». الهی بمیرم. طفلک هنوز هم فکر می‌کند که آن نامرد، یک روز سر و کله‌اش پیدا می‌شود و به عشقش می‌رسد. دستش را آوردم نزدیک گونه‌ام و چسباندم به صورتم. عجیب بود. بهم اجازه می‌داد نزدیکش شوم. از فرصت استفاده کردم و گرفتمش در آغوشم. خشک ایستاده بود و هیچ حسی نشان نمی‌داد. تنش هنوز بوی گذشته را می‌داد. گذشته‌ای که انگار زیر خروارها خاک مدفون شده بود. بو، همان بوی عطری بود که داشت مرا به سال‌های دور می‌برد.

بعدازظهر جمعه‌ای بود که بانو با کادویی در دستش، آمد خوابگاه. یادش به‌خیر آنوقت‌ها هردومان دانشجو بودیم. با عجله من را کشاند توی اتاق. نشست روی تخت. گفت: «فرزانه، باورت می‌شه؟ بهروز بهم کادو داده! بهت گفته بودم اون واقعن عاشق منه. تو باور نمی‌کردی!» گفتم: «بیچاره، پسره داره خرت می‌کنه». گفت: «برو گم‌شو حسود!» با عجله کادو را باز کرد. عطر بود. شیشه عطر را می‌بویید و می‌بوسید. گفتم: «احمق جون، عطر رو با خودش عوضی گرفتی. آخه تو کی می‌خوای بفهمی این‌جور پسرها، دخترای ساده‌ای مث تو رو فقط واسه سرگرمی می‌خوان، نه ازدواج. موقع زن گرفتن، اون دیگه تو رو نمی‌شناسه. می‌ره سراغ دختری که مامان جونش بهش پیشنهاد بده.»

کر شده بود. کور شده بود. انگار هیچی نمی‌شنید. گفت: «وای فرزانه، نمی‌دونی چه حالی داشتم وقتی دیدمش. دلم اونقد تپید، اونقد تپید که نزدیک بود منفجر شه. نمی‌دونی چه خوش‌تیپه. تازه دانشجو هم هست اونم دانشجوی روانشناسی که من خیلی دوست دارم. شک ندارم که مرد رویاهام همینه.» از اول هم خوشم از این لوس‌بازی‌ها نمی‌آمد. گفتم: «خوش‌تیپ باشه، مبارک صاحبش. به تو چه؟ من که می‌گم اینقده بهش وابسته نشو. هنوز نه به باره نه به دار.»

هزاربار می‌زدم تو ذوقش. کی به خرجش بره؟! اصرار پشت اصرار که می‌خوام باهاش ازدواج کنم. حالا چی؟ این بابا اصلن به شکل رسمی ازش خواستگاری نکرده! توهم ورش داشته بود! فکرش را بکنید آقای دکتر، این مردک چطور مخ دختره را زده بود که همه خواستگارهاش را چشم بسته رد می‌کرد. همه‌اش چشم به راه بود که آقا همین روزها بیاید خواستگاری. که یهو غیبش زد. آدرس درست و حسابی که ازش نداشت! تلفنش هم واگذار شده بود! قبل از این‌ها هم پیش آمده بود که بانو را سر کار بگذارد و بدقولی کند یا برای مدت کوتاهی غیبش بزند. خود من هم اوایل امید داشتم که بیاید ولی این‌بار نیامد که نیامد. انگار آب شده و رفته بود توی زمین. بانو هم شب و روز گریه می‌کرد. غمگین و افسرده گوشه‌ای کز می‌کرد. چندبار هم دست به خودکشی زد تا اینکه سم به مغزش رسید و از آن به بعد هم اینطور شد که می‌بینید.

آخرین‌بار بهش گفته بود: «دلم واست تنگ شده. بیا سر چهار راه ببینمت. اومدی قرمز بپوش. وقتی قرمز می‌پوشی خیلی خواستنی می‌شی». اون بدبخت ساده هم که به خرجش رفته بود. مث مجسمه‌های یادبود می‌ایستاد سرچهار راه، منتظر.      

بهش می‌گفتم: «بانو جون، عزیزم، خانومم، بیا بریم خونه. بهروز قدر تو رو نمی‌دونه. اصلن لیاقت عشق تو رو نداره. اگه داشت که این‌همه عشق رو ول نمی‌کرد لنگ در هوا. سر کارت گذاشته. نمی‌آد. بخدا نمی‌آد. ول کن این دوست داشتن لعنتی رو! من دوستتم، دلسوزتم. بخدا نمی‌خوام خار تو دستت بره. فراموشش کن. بچسب به زندگیت. این‌جور پیش بری دیونه می‌شی‌ها! نگی نگفتي». می‌گفت: «برو گم‌شو. به تو هم می‌گن دوست؟ از بس نفوس بد زدی این‌جور شد. به کوری چشم تو می‌آد. بهروز من دروغ نمی‌گه. وقتی گفته میاد، حتمن میاد». آخرش هم شد حرف من. نیامد که نیامد. حالا هنوز هم سرچهار راه ایستاده. اگر تشریف ببرید می‌بینیدش. اصلن شاید خودتان او را بشناسید.

مانده‌ام حیران از کردار بعضی آدم‌ها. آخر مگر خدا عقل را برای چی به آدم داده. گفتم که! از اول هم خوشم از این لوس‌بازی‌ها نمی‌آمد. عشق و عاشقی سیری چند؟ مادرم دلش می‌خواست زن خواهرزاده‌اش شوم. شدم. خودمانیم، مگر امیر چه ایرادی دارد؟! حالا این وسط یک غلطی کرده رفته زن گرفته. بگیرد! مهم نیست. والا به خدا! مهم این است که جلوی روی من جرات ندارد بروز بدهد. من هم که دارم زندگی‌ام را می‌کنم. خانه که دارم. بچه که دارم. امیر هم که از خرجی‌ام کوتاهی نمی‌کند. خودم هم حقوق اداره را دارم. از سرم هم زیاد است. من که راضی‌ام. ولی از شما چه پنهان دکتر! انگار امیر از این زندگی راضی نیست. می‌گوید کمبود دارد. کمبود دیگر چه کوفت زهرماری است. خودش عقده‌ای شده آنوقت می‌گذارد به حساب من. می‌گویم: «چه کمبودی؟! غذات به موقع حاضر نیست که هست. لباست شسته نیست که هست». خوشی زده زیر دلش. والا به خدا! مشکل دارد. هرچند که خودش فکر می‌کند این منم که مشکل دارم و مدتی‌ست که اصرار می‌کند من بیایم پیش شما. می‌گوید من به دکتر روانشناس نیاز دارم. اصلن شما خودتان قضاوت کنید کداممان مشکل دارد؟ یک لطف می‌کنید دکتر جان، راضیش کنید لااقل هفته‌ای یک‌بار بیاید پیش شما. خانه‌مان نزدیک مطب است. بعد همین چهارراه. حتم دارم بیاید پیش شما حالش بهتر می‌شود. خب شما درسش را خوانده‌اید. بلدید چطوری بکشانیدش اینجا.

خیلی وقت‌ها خودم هم آرزو می‌کنم که بهروز برگردد بلکه حال بانو خوب شود و از این پریشانی دربیاید. خیلی‌ها را هم می‌شناسم که برای بانو دعا می‌کنند که گمشده‌اش را پیدا کند. حتا بعضی‌ها پرس و جو می‌کنند که رد و نشانی از او بگیرند بلکه پیدایش کنند که بانو از این حال دربیاید. وقتی فکر می‌کنم که همه‌ی این بلاها را بهروز سر بانو آورد، از هرچه بهروز است حالم بد می‌شود و به یاد تمام بدبختی‌های بانو می‌افتم. راستی اسم شما هم بهروز است؟! یک وقت به خودتان نگیرید. روی تابلوی مطب اسمتان را دیدم. ببخشید من آنقدر حرف زدم که یک لحظه هم نوبت به شما نرسید. چیزی می‌خواستید بگویید آقای دکتر؟ انگار ناراحتتان کردم.

 این متن در زمان حضور بانو در میدان فردوسی تهران نوشته شده بود ...هم اکنون سالهاست از بانو اثری و خبری نیست...و شایدم رفته پیش خدا...

نظر خود را ارسال نمایید