دغدغه های مهاجرت از نگاه یک ایرانی در وطن
نویسنده حمید ......
بوي هجرت مي آيد:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.
بايد امشب بروم.
(سهراب سپهري)
مقدمه
. جايي که علم و دانش در مرزهاي خود حرکت مي کنند، قطارها تميز و سريع هستند و احترام زيادي به شخصيت انسان گذاشته مي شود. بهداشت و درمان پيشرفته است و طبيعت مهربان.
فارغ از اين که چنين تصوري تا چه حد درست و تا چه حد غلط باشد، يا اين که دست يابي به آن براي چه کساني مقدور و به چه بهايي به دست مي آيد، فکر مهاجرت و فکر رفتن به چنين آرمان شهري به ذهن بسياري از جوانان تحصيل کرده خطور مي کند، اعم از اين که امکان رفتن داشته يا نداشته باشند.
البته برخي ها هم هستند که خيلي هم فکر نمي کنند، دل به دريا مي زنند و فقط مي روند اگر شده بر تخته پاره اي در سواحل استراليا يا به صورت قاچاق و به اميد پذيرش پناهندگي و زندگي آسوده در اروپا! خانواده هايي که جانشان را براي تحقق رويا برکف مي نهند يا جواناني که هوا برشان داشته و تصور مي کنند دنياي غرب برايشان فرش قرمز پهن کرده است.
در کشور ما هم نگاه عمومي به يک مهاجر، يا کسي که در غرب زندگي مي کند، نگاهي از پايين به بالاست، همان نگاهي که رفتن را در نگاه اول جذاب مي کند و همان تصوري که باعث مي شود گروهي بدون سبک و سنگين کردن همه جوانب، فقط در فکر خروج باشند.
به هر حال همه اين حق را دارند که در چارچوب قانون و توانمندي ها، براي صلاح و آينده خود و خانواده به دنبال زندگي بهتر ولو با قيمت مهاجرت باشند، مهاجرت هم يک تغيير بزرگ است که پيش راه برخي قرار مي گيرد ولي نکته اينجاست که آيا مي توان پيش از شروع پيش بيني کرد؟ آيا مي شود با کمترين هزينه مطمئن شد که رفتن و کنده شدن از جاي خود لزوما به آنچه که ما مورد نظر داريم منتهي مي شود يا خير؟ و اين که چقدر تصور ذهني ما با واقعيت ها هماهنگ و همراه است؟
اين سوالات يا مانند آن است که ترديد و دودلي ها را به همراه مي آورد، اين ندانستن هاست که موجب مي شود تا عده اي ذوق زدگيشان به وازدگي تبديل و کاخ روياهايشان خراب شود، شايد هم نه راه پس داشته باشند و نه راه پيش.
اگر چه دادن نسخه اي فراگير به علت وجود متغييرهاي بسيار در زندگي و شخصيت افــراد مختـلف کـاري به نظـر دشوار و بلکه غيرممکن مي رسد ولي آگاهي بخشي و نگاه همه جانبه نگر مي تواند به ما کمک کند تا تصميم بهتري بگيريم.
در اين نوشته سعي خواهد شد تا برخي مسائل مطرح در مهاجرت بيان شود، که البته خالي از نقص و ايراد و اشتباه نيست. شايد اين متن بتواند دعوتي باشد براي اين که ديگران هم منصفانه تجربه خود را مطرح کنند يا هر يک از بخش هاي نوشته را نقد و بررسي نمايند.
***
واقعيت گرايي: ما معمولا دید واقع بینانه ای از محل زندگی خود داریم. سالهاي سال در محله اي، شهري و کشوري زندگي کرديم، رسوم و آيين، گوشه هاي زباني، نگاه ها و اشاره ها، پيچ کوچه ها و بوق خيابانهايش برايمان آشناست. از اين رو وقتي بخواهيم مشکلات اجتماعي، اقتصادي، سياسي و فرهنگي و... خود را بگوييم، بسته به ميزان سواد و آشنايي، فهرستي را خواهيم گفت که نشان از انتظارات و سطح درک ما از جامعه دارد. بنابر این بسیاری از واقعیت های موجود جامعه خودمان را در حد خود درک کرده و مهمتر از آن لمس کرده ایم. البته وزن هر مسئله ای باز هم به انتظارات و شخصیت هر فرد مربوط می شود ممکن است موضوعي که براي کسي اهميت زيادي دارد مثل آلودگي هوا، بیکاری، حوادث و.... براي ديگري خيلي مهم نباشد يا در اولويت نباشد. اما در کل، ما کمتر توجه مي کنيم که خوبی ها و داشته های ما برایمان عادت می شود و در مقابل نقص ها و سختی هاست که به چشممان می آید. مثلا کسي به اين که هيچ جاي بدنش درد ندارد حساس نيست يا به فکر آن نيست ولي اگر به يک باره، سر، مچ دست، پاي چپ يا کمر درد آغاز شود توجه زيادي به آن می کند.
در تعامل ما با جامعه هم به طور طبيعي این مشکلات هستند که به وضوح ديده مي شوند، پس اولين نکته اي که بايد توجه داشت و در مقابل ترازوي تصميم گيري به دقت سنگ هاي آن را چيد اطلاع از اين مسئله است که ما با نقایص جامعه خودمان آشنا هستیم و ضمنا خوبي هاي آن برايمان عادي شده است.
از طرف ديگر، ما از مقصد خود شناخت دقيقي نداريم، خوبي هايي را شنيده ايم که جذاب هستند، مخصوصا اگر آن خوبي ها در نقطه مقابل بدي هاي مبدا حرکت ما باشند، هواي پاکيزه، نظم در امور، احترام به افراد و ... پس باز هم وقتي که در برابر ترازوي تصميم نشستيم، بدانيم که در کنار وزنه خوبي هايي که در کفه دوم قرار مي دهيم، مسائلي هستند که آنها را نمي شناسيم و نمي بينيم، اين که مسائل اجتماعي و فرهنگي سياه و سفيد نيستند که يکي کاملا بد و ديگري کاملا خوب باشد، پس اولين ضريب خطا را بايد در نظر داشت.
اين ضريب خطا و اين چينش وزنه ها در ترازو، بستگي زيادي هم به شخصيت ما دارد، همانطور که عرض شد شايد براي کسي نظم و هواي پاک و احترام به افراد بسيار مهم باشد و براي ديگري موضوعي فرعي و مثبت، ممکن هست براي کسي عنوان شغلي و درآمد مکفي اهميت زيادي داشته باشد ولي ديگري آرامش در خانه اي کوچک با حقوق عادي را ترجيح بدهد. پس هيچ اشکالي ندارد پيش از آن که اصلا وارد چالش و خان اول تصميم گيري بشويم، نگاهي صادقانه به خودمان بياندازيم، چه کاره هستيم، از دنيا چه مي خواهيم؟ از رفتن و از مهاجرت چه انتظاري داريم؟ آیا حاضریم مدیریت یک شرکت، مطب پردرآمد، خانه بزرگ و درآمد کافی و ... را اگر داریم بگذاریم و در عوض خانه ای کوچک، عنوان کارمندی یا مشکلات اخذ اجازه طبابت را قبول کنیم؟
شناخت خود: وبلاگ خانمي را يک بار مي خواندم که به شدت پشيمان بود، از مهاجرت بازگشته و با حرارت فراوان از خوبي هايي که اينجا داشت و حقوق آنچناني و... تعريف و به عبارتي پيش قاضي معلق بازي مي کرد، فکر نمي کرد که خوانندگان فارسي زبان عزيز، خودشان هم در همين جا بزرگ شده اند و اگر آن طرف را نديده اند، اطلاعاتشان از اين طرف کم نيست. خيلي فکر کردم که چرا؟ و به نظرم رسيد شايد اين خانم در سنين نزديک به ميانسالي، احتمالا به دنبال تغيير در زندگي به کشوري رفته که بايد کار مي کرده و کار، اگر اينجا نگران گذران سريع عمر بوده و تنهايي، آن طرف نه فقط زمان مي گذشته بلکه ديگر از اطرافيان، عموزاده ها و خاله زاده ها هم دور افتاده بود، به نظرم رسيد اين شخص دنبال يک سراب و يک آينده ساختگي حرکت کرده ولي با لمس و روبرو شدن با واقعيت ها، خشمش را به شکل نفي و دشمني با مهاجرت و اغراق در امکانات خود در اينجا نشان داده است.
پس اول تکليفمان را با خودمان روشن کنيم و مانند جويندگان طلايي نباشيم که دنبال بخت و اقبال مي گردند چرا که عمر و سرمايه و زندگي ما قابل واخواست و بازگشت نيست.
در اينجا بايد به هول بودن فرهنگي خودمان هم اشاره اي بکنم، داستاني از ملانصرالدين هست که وقتي رفت و ديد صف نانوايي طولاني است، ترفندي به ذهنش رسيد و گفت: کوچه بالايي آش مي دهند، همه جمعيت به يکباره به سمت خانه ها رفتند تا ظرف برداشته و به آش برسند، ملانصرالدين به يک باره خودش هم هوا برش داشت که نکند واقعا آش مي دهند، او هم دويد.
زمان ثبت نام گرین کارت امریکا از جعفرآقا تا عصمت خانم، از جوان مشمولی که اجازه خروج از کشور ندارد تا شاگرد مغازه ای که فرمش را دیگری برایش پر می کند درخواست می دهند، حتی عده ای که ممکن است مخارج اولیه خروج و آزمایش های پزشکی را هم نداشته باشند، چرا؟
در جامعه ما تصور زندگي مرفه (و احيانا بدون زحمت) موجب مي شود تا برخي بدون مطالعه صرفا به دنبال رفتن باشند تا شايد از قافله عقب نمانند. گاهي ديدن برنامه هاي ماهواره اي که زندگي برخي از هموطنان در ديگر کشورها را نشان مي دهد، لبخندي توام با تعجب را بر لب کساني مي نشاند که همه غرب رفته ها را افرادي تحصيل کرده و داراي جايگاه والا تصور مي کنند. همان کبری خانم و قمر جون و اصغرآقا و هوشنگ خان هستند که فقط کمی نوع لباس پوشیدن آنها تغییر کرده است، معلوم نیست مهاجرت چه چیزی به آنها داده یا چه چیزی از آنها گرفته است، گویی در یکی از همین خانه های محله پاچنار هستند و سبزی روی میزشان را هم غروبی از خیابان مولوی خریده اند!
خوب، از اصل موضوع دور نشویم، ترازوي ارزيابي همچنان در کنار ماست و ما همچنان درگير شناخت اين که واقعا از دنيا چه مي خواهيم، اينجا چه داريم و آنجا چه خواهيم داشت. به قول پزشکان وقتي تشخيص درست بود، درمان آسان مي شود، وقتي ما توانستيم ارزيابي درستي داشته باشيم، ترازوي ما هم به درستي نشان مي دهد که کدام کفه سنگين تر خواهد بود.
اگر بخواهيم فهرستي از موضوع های مهم تهیه کنیم، شايد به اين نکات برسيم:
اول: انقطاع فرهنگی: گاهي يک شعر، يک ضرب المثل و يک داستان مي تواند جاي دهها صفحه توضيح را بگيرد، حتي يک حرکت، يک صدا و... ميراثي که ما از نياکانمان گرفته و از وقتي چشم باز کرده ايم به کام روحمان سرازير شده. طبيعتا ما در مواجهه با يک شهروند خارجي (مثلا) نمي توانيم بگوييم:"بزک نمير بهار مياد" و اگر آن را ترجمه هم کنيد چيزي دستگيرش نخواهد شد، يا اگر هم ضرب المثل مشابه پيدا کنيد، آن عمق و آن درکي که از اين مفهوم در ذهن و دل يک هموطن تجلي پيدا مي کند، در دل يک شهروند غربي پيدا نمي شود. پس يکي از مشکلات مي تواند انقطاع فرهنگي باشد، در آن سو هم به همين ترتيب ارتباط برقرار کردن با نمايه هاي فرهنگي و زباني زمان مي برد و بعيد است به عمقي که خود آنها از کودکي آموخته اند برسد.
دوم: نوستالژی، هوم سیک یا دلتنگی: انسان موجود عجیبی از نظر انس گرفتن با محیط است، حتی اسم انسان هم گفته می شود که به دلیل انس گرفتن، انسان گذاشته شده! ما عادت می کنیم، خو می گیریم، حتی تصویر در و دیوار، بوها، صداها و مزه ها مثل جعبه سیاه هواپیما، مرتب در حال ضبط شدن در وجود ماست، البته شدت آن در کودکی و نوجوانی خیلی بیشتر و در بزرگسالی کمی کمتر است. ما همیشه دوست داریم دبستانی که در آن تحصیل کردیم، کوچه ای که در آن بزرگ شدیم، مزه غذاهایی که مادرمان می پخت، صدای آهنگ هایی که در نوجوانی دوست داشتم و ... را بشنویم، گویی پاره از وجود ما با رنگ و قاب آن لحظات رنگ گرفته، شبیه نقش های فرشی که با طرح های گوناگون بافته می شود، این خاطرات هم بر تار و پود وجود ما گره خورده و برای همیشه با ماست به خصوص اگر لحظاتی که گذراندیم مقرون با احساسی خوش و عمیق و موثر باشد.
خوب جعبه سیاه دل و قلب و ذهن و روح ما سالهای سال خاطرات کودکی، بودن با اعضای فامیل، کوچه ها و خیابانهای شهر و کشورمان را در خود جای داده است، به جایی قرار است برویم که این نقش ها و طرح ها نمی توانند با محیط ارتباط برقرار کنند، ریشه هایی گسسته می شود و زمان نیاز دارد تا دوباره خاطرات جدیدی در محیط تازه شکل بگیرند. این موضوع برای افراد مختلف، شدت و عمق آن متفاوت است حتی برای یک نفر هم در زمان حیات والدین یا در نوجوانی با میانسالی تفاوت می کند. پس تا مدتها هر وقت فیل ما یاد هندوستان کند، دلتنگی و دوری از محیط و افرادی که با آنها انس گرفته ایم دشوار خواهد بود.
در آمد و کار: کسی که برای مهاجرت اقدام می کند، چه در گروه مشاغل مهارتی باشد چه سرمایه گذاری و حتی کسانی هم که برای تحصیل اقدام می کنند باید حداقلی از دارایی و درآمد را داشته و در مورد مهاجران مهارتی هم، آنها باید دست کم یک سال سابقه کار مفید داشته باشد، بنابر این نمی توان انتظار داشت که یک فرد بیکار و بی درآمد یا ناتوان مالی قدم در این راه بگذارد. مدرکی که ما می گیریم، تجربه ما و حتی آشنایان و پارتی هایی که پیدا می کنیم همه در این طرف هستند (جز موارد نادر). از این رو وقتی وارد محیط جدید می شویم کنتور ما به نوعی صفر می شود، باید دوره جدید، مدرک جدید یا دست کم تاییدیه هایی بگیریم که نشان دهد در حد استانداردهای اروپا ، استرالیا و یا کانادا توانایی داریم. حالا کسی که اینجا مثلا ده سال کار کرده و مورد تایید است، پزشکی که تخصص گرفته، پرستاری که سابقه زیادی دارد، مهندسی که رئیس پروژه بوده و ... فرقی نمی کند باید اول خود را ثابت کند.
اگر نتواند یا حوصله آن را نداشته باشد، پولهایش سریع مثل برف در تابستان ذوب می شود و به ناچاری می رسد، کارهای عمومی و ساده صندوق داری، نگهبانی و ...
البته افرادي که سرمايه مکفي دارند و مي توانند چند سالي را بدون کار کردن هم سپري کنند، احيانا چنين دغدغه اي نخواهند داشت، هر وقت هم که ديدند زندگي جديد به مذاق آنها نساخت، راه بازگشت باز است.
چهارم، تحولات خانواده: هر چه کنترل اجتماعی بیشتر باشد، مسیر اشخاص و به تبع آن خانواده ها مشخص تر و مشکلات آنها کمتر است، البته این موضوع لزوما امر مثبتی نیست. باید حد تعادلی داشته باشد. مثلا ما اگر شخصی را زندان کنیم یا کنترل 24 ساعته بر او داشته باشیم، مسلم دزدی نمی کند ولی این کار خلاف شخصیت و هویت انسانی است، از طرف دیگر رها شدن کامل و عدم کنترل می شود تفریط و دست سارقان را باز می گذارد. پس جامعه حدی از کنترل را بسته به موقعیت و شرایط اعمال می کند.
در مورد خانواده هم می بینیم که آمار طلاق و مشکلات خانوادگی ناشی از عدم درک متقابل در زمانهای قدیم و در مناطق کوچک و روستایی و عشایر شاید بسیار کمتر از جامعه کنونی و شهرهای بزرگ بوده است. جدا از مسائل اقتصادی که می تواند منشاء بخشی از اختلاف ها و مشکلات جدی خانوادگی باشد، اختلاف های فرهنگی، سلیقه ای و اجتماعی هم مهم هستند که با بزرگ شدن جوامع، کوچک شدن خانواده ها و کم شدن کنترل اجتماعی ناشی از فامیل و عرف های اجتماعی بیشتر خود را نشان می دهند.
مثلا یک خانم یا آقا در یک جامعه کوچک توقعات مشخص و تعریف شده ای دارند، تفاوت سطح زندگی، تفریحات و امکانات چشم گیر و شدید نیست، مثلا یکی در بالای روستا پورشه سوار نمی شود و دیگری در پایین دوچرخه نداشته باشد، یکی خانه متری 100 میلیون و دیگری خانه متری صد هزار تومان ندارد، خانم خانه به دنبال تحصیل، کار بیرون از خانه، پارتی گرفتن و سفر داخلی و خارجی و ... نیست. پس منشاء بروز اختلاف هم کم می شود ولی با شکل گیری هر لایه ای که موجب ایجاد انتظار و نیاز (واقعی یا کاذب) شود، با کم شدن کنترل اجتماعی از وقتی که همه هم را تا پدر و پدر بزرگ می شناسند تا جایی که همسایه خانه کناری از دیگری خبر ندارد زمینه های اختلاف بیشتر و بیشتر می شود.
در دنیای غرب هم زمینه برای بروز اختلاف باز است و کنترل اجتماعی شاید اصلا با اینجا قابل مقایسه نباشد. از دوستی شنیدم که دست همسرش ضربه خورده برای درمان به بیمارستان رفته بودند، دکتر از او می خواهد چند لحظه ای اتاق را ترک کند، بعد از همسرش می پرسد که اگر این کبودی در اثر خشونت شوهر پیش آمده پلیس را خبر کند. البته این مسئله بسیار خوب است که جامعه با قدرت از حقوق افراد ضعیف تر جسمی و روحی و مالی حمایت کند ولی نکته بنده اینجاست که وقتی هر طرفی اعم از زن، شوهر یا فرزند احساس متفاوتی داشت، وقتی که فکر کرد که نظر خودش درست هست، می تواند بدون آن که دوباره با خود فکر کند، کمی به خود و دیگران زمان بدهد مقدمه اختلاف را ایجاد نماید. کاری که مثلا اینجا با مهریه سنگین سعی در جلوگیری از آن را دارند، این که مرد به هر هوسی یا هر مشکلی به یکباره فکر طلاق همسرش نیافتد و اگر افتاد مجبور باشد هزینه آن را بپردازد. پس مهریه نقش یک وزنه سنگین را در جبهه زن خانواده بازی می کند. حالا فکر کنید مهریه اصلا نبود، خوب بخشی از مردهای کمتر متعهد اخلاقی به خانواده به راحتی ممکن بود همسر خود را رها کرده و به دنبال یار دیگری بروند. به نوعي اخلاق ما با نظارت هاي اجتماعي اينجا شکل گرفته و در صورت باز شدن فضا ممکن است قدرت هضم موقعيت را نداشته باشيم در حالي که وقتي کسي در همان محيط بزرگ شد،از کودکي با بايد و نبايدهاي جامعه آشنا شده و رفتاري پيش بيني نشده و خلاف عرف نخواهد کرد (به طور کلي).
البته در نهایت، تصمیم و ماندن و تعهد در شرایط آزادی کامل است که زیباتر، عمیق تر و با معناتر می شود ولی همانطور که در مثال سارق گفته شد، نه اجبار به ماندن و نه آزادی کامل شرط حفظ جامعه ای متعادل نیست. چرا که افراد در سطوح بسیار متفاوت روحی و اخلاقی و اعتقادی هستند و حتی یک فرد در طی سالهای زندگی و حتی شرایط مختلف روحی و روانی ممکن است تصمیم های متفاوتی بگیرد.
نتیجه کلی این بحث این بود که خانواده های نسبتا سنتی ما وقتی در محیط غیرسنتی کشور مقصد قرار می گیرند، در معرض آزمون جدیدی خواهند بود، این که محیط جدید و دور از بستگان آنها را به هم نزدیکتر کند یا این که اگر اختلاف و مشکلی دارند، با کنار رفتن پرده ها و رودربایستی ها، این اختلاف ها خود را پیدار نمایند، پس این عامل هم باید مورد نظر باشد که اگر شما در خانواده خود اختلاف دارید، شاید بهتر باشد با مشورت یک مشاور پیشاپیش ارزیابی از وضعیت بعدی خود پیدا کنید و ببنید که مهاجرت چه نقشی برای شما بازی خواهد کرد.
در مورد فرزندان هم البته این نکته وجود دارد، به هر حال مهاجر هر چه با سن بیشتری به مقصد برسد کوله بار سنگین تری از سنت ها و خاطراتی که در وجود او ثبت شده است را با خود می برد، خوب و بدها، زشت و زیبايي هایی که جامعه و سنت و تاریخ به او داده اند، حال این شخص فکر کند دختری دارد یا پسری که در کالج یا دبیرستان آنجا تحصیل کند، آیا می تواند انتظار داشته باشد که این دختر یا پسر همان رویه ای را که در کشور خودش می توانسته داشته باشد، آنجا هم دارد؟ طبیعتا خیر. یک نوجوان به رنگ محیط درمی آید و شما هم نمی توانید جلوی او را بگیرید پس بدانید که دختر شما یا پسر شما رفتارش مانند فرهنگ کشور مقصد می شود و این رفتار لزوما هماهنگ و سازگار با سنت ها و باورهای شما نیست. هر چه هم فرزند شما از سنین کوچکتری در محیط قرار گیرد، تاثیر پذیری بیشتری خواهد داشت.
پنجم، عادی شدن زندگی جدید: خوب، مهاجر رفت و پس از طی مشکلات استقرار در محیط جدید و پیدا کردن کار، زندگی را شروع کرد، تا مدتها محل جدید را با زندگی سابق مقایسه می کند، سختی ها و مشکلاتی که حالا آسان شده اند، مثل کفش تنگی که از پا در آوریم و کفش راحت و نرمی بپوشیم و برعکس کارهایی که در کشور خود آسان انجام می دادیم یا از آن لذت می بردیم مثل دور هم بودن و مسافرت رفتن و استراحت زیاد! ولی حالا از آنها دور هستیم. اما همانطور که کفش جدید عادی می شود، همانطور که خوبی هایی که ما در کشور مبدا داریم به چشممان نمی آید، شرایط جدید هم عادی می شوند، آنجاست که شاید فرد بتواند ارزیابی دقیق تری از وضعیت خودش داشته باشد که با توجه به مجموعه متغیرهای مختلف، آیا در مهاجرت کاسب بوده است یا متضرر. آیا اگر امکانش را داشت، دوباره همین مسیر را طی می کرد یا نه. به هر حال در هر کشوری آدمهای متفاوتی زندگی می کنند، از بیکار و بی خانمان گرفته تا شاغلین و متخصصان و افرادی در سطوح بالای اقتصادی و اجتماعی، خوب ما هم وارد این جامعه می شویم و به تدریج سعی می کنیم جایی پیدا کنیم ولی مهم آن است که خوشبخت یا به تعبیر دقیق تر سعادت مند هستیم؟ آیا همه آن کسانی که حتی پیش از ما و حتی محل تولد آنها در کشوری قرار دارد که ما تلاش می کنیم به آنجا برسیم سعادتمند هستند؟ مسما خیر. پس باید توجه داشته باشیم که مهاجرت و دست آوردهای آن باید در جهت سعادت و در جهت آرامش و آسایش ما باشد.
ششم، برزخ شخصیت:ما دو بخش شخصیتی داریم، یکی همین که از خودمان سراغ داریم، فکر می کنیم، تصمیم می گیریم و دیگری همان که در درون ماست، همان ضمیر ناخودآگاه، همان که وقتی تصمیم می گیریم تا برای تحصیل یا ماموریت یا هر علت دیگر خانواده را مدتی ترک کنیم، اشک می ریزد و نمی خواهد ولی ما آن ضمیر ناخودآگاه گریان را با خود می بریم چون اعتقاد داریم که این کار به صلاح ماست، مثل آدم بزرگی که دارویی را علیرغم ناراحتی کودکش به او می خوراند.
ما هم در مهاجرت نه فقط ذهن و فکر، هیجان و ایده آلهای خود بلکه کودک درون را هم با خود می بریم. برای همین پس از مدتي که گذشت متوجه می شویم که آیا ضمیر ناخودآگاه ما احساس سعادتمندی می کند یا خیر. آیا وجود پنهانی درون ما با محیط جدید سازگار می شود یا خیر. اینجاست که شاید دوگانگی یا برزخ پیدار شود، ما که فکر می کنیم همه چیز خوب است و قابل قبول ولی نمی دانیم چرا احساس سعادت به سراغ ما نمی آید، نمی دانیم چرا خوشحال نیستیم.
برخی مشکلات در کشور ما!
فارغ از مشکلات و مسائلی که گفته شد، بعضی ها هم کلا با مهاجرت مخالفند، چه این که خودشان عملا تجربه کرده باشد و چه این که بگویند ما خودمان همه چیز داریم و چه نیازی به رفتن و دور شدن پس بنده بعضی از مسائل را ذکر می کنم. البته برخي از این مشکلات ممکن است برای کسی خیلی مهم و برای دیگری اهمیت کمتری داشته باشد.
الف) بی توجهی به قانون يا قانون گريزي: شاید یک آیینه تمام نمای رفتار اجتماعی ما از جمله قانون گرایی در رانندگی تجلی پیدا کند، هر کسی که در خیابان وارد می شود می تواند شاهد روحیه کسانی باشد که در چهار دیواری های آهنی خود نشسته و سعی دارند تا به هر شکل ممکن خودشان زودتر به مقصد برسند. در خیابانهای شلوغ پارک می کنند، بزرگراه را دنده عقب حرکت می کنند، اگر ترس مامور و دوربین نباشد به راحتی از چراغ قرمز رد می شوند و... همین هم می شود که در کنار خودروهای ناامن مابیش از 20 هزار کشته تصادفات در سال داریم که باید به آن عدد صدها هزار مجروح و معلول را هم اضافه کرد. بی تردید هر یک از شما هم در خزانه خاطرات خود افرادی از دوستان و آشنایان سراغ دارید که از همین راه به دیار باقی سفر کرده یا معلول شده اند. آیا برای یک خانواده معلولیت یا مرگ یکی از اعضا بر اثر این مشکل بار عظیمی نیست که کل زندگی آنها را تحت تاثیر قرار دهد؟
این بی توجهی در جاهای دیگر هم هست، کسی که باید سرکارش باشد، نیست، کسی که باید امضا کند (مثلا) حضور ندارد، کاری باید در عرض یک هفته انجام شود، به یک ماه می رسد و ...
قرار است شایسته سالاری باشد اما معمولا آشنابازی، فامیل بازی و سفارش نقش پیدا می کنند بنابر این وقتی که فرم استخدام جایی را پر می کنید نمی دانید که معدل و دانشگاهی که از آن فارغ التحصیل شده اید مهم تر هست یا سفارش همسایه آن آقای ذی نفوذ در بخش جذب نیرو، این امر در ارتقای شغلی هم جایگاه خاص خود را دارد.
ب) ضعف فرهنگی: اگر گذر شما به یکی از مراجع رسمی مثل بانک بیافتد و بخواهید پولی بگیرید باید حتما کارت ملی داشته باشید، اگر بخواهید حساب باز کنید باید شناسنامه و کارت ملی ببرید، اگر بخواهید تلفنی مطلبی را از بانک بپرسد و آشنا نباشید اصلا نمی توانید، کمتر می توانید زمانی را به یاد بیاورید که متصدی بانک (به عنوان نمونه) به شما لبخند زده باشد، کمتر می توانید مغازه ای را سراغ بگیرید که از خرید شما تشکر کرده باشد، اگر شما یک برگ کاغذ را پست سفارشی کنید باید کد ملی داشته باشید.
یا فکر کنید که قرار است تعمیرکاری بیاید و لباسشویی شما را درست کند، باید همیشه مواظب باشید که خرج اضافی نتراشد، باید مواظب باشید قطعه معیوب نبندد، باید مواظب باشید حتی چیزی از روی ماشین شما باز نکند که با قطعه ای قدیمی عوض کند. همین مسئله در مورد تعمیر ماشین هم هست. دوستی فهمیده بود که در یکی از تعمیرگاه ها متصدی مربوطه روغن را عوض نکرده و پولش را گرفته بود، حالا چند درصد مردم می توانند روغن سوخته را از سالم تشخیص بدهند یا اصلا سراغ بررسی این موضوع می روند؟ برای همین هم هست که خیلی ها ترجیح می دهند در مسئله خرید و تعمیر به سراغ آشنایان یا افراد معرفی شده بروند.
یا در نظر بگیرید خانمی به خصوص جوان بخواهد سوار یک ماشین شده و به مقصدی برسد، باید حواسش باشد که این ماشین حتما تاکسی باشد یا این که اگر نیست افراد دیگری که ظاهری معقول داشته باشد سوار این ماشین باشند، کافیست یک خانم جوانی که وضع مرتبی هم داشته باشد جایی منتظر تاکسی باشد تا خودروهای متعددی لطفشان گل کند و اعلام آمادگی کنند.
این نمونه ها در اشکال مختلف بسیارند، حتی در فضای مجازی هم وقتی به موضوعی اختلافی می رسیم آنقدر برخوردهای غیرمنطقی، تند و خشن و نامناسب دیده می شود که گویی اگر افراد نظر دهنده به هم دسترسی داشتند یکدیگر را تکه تکه می کردند.
مسائل بسیاری هست که به آشفتگی فرهنگی ما برمی گردد و همه هم از آن بیش و کم آگاه هستیم.
ج) مسائل زیست محیطی: کشور ما روی کمربند زلزله و تهران هم به عنوان پایتخت اداری و سیاسی منتظر زلزله ای بزرگ است که امیدواریم هرگز رخ ندهد ولی به هر حال خطر پنهانی است که شاید فردا و شاید ده سال و شاید بیست سال دیگر رخ دهد ولی از نظر علمی این اتفاق خواهد افتاد در حالی که بسیاری از خانه ها آمادگی آن را ندارند، در حالی که یک بارندگی، برف یا طوفان چهره شهر را مختل می کند.
خبرهای بسیاری در مورد آبیاری دست کم بخشی از باغات اطراف تهران با آب فاضلاب حاوی فلزات سنگین یا مواد آلاینده هست یا استفاده بیش از حد سموم کشاورزی (حتی غیراستاندارد بودن آنها) به گونه ای که دست کم سطح میوه ها آلوده به سم باشند شنیده شده، هوای کلان شهرها به خصوص در زمستان آلوده و برای سلامتی زیان آور است. در کنار همه اینها طبیعت رنجور باقیمانده هم از تاراج عده ای که از فقر مادی گرفته تا فقر فرهنگی کم ندارند، در امان نیست. جنگل ها زمین زراعی و زمین زراعی ویلا و باغ می شود. دیگر داشتن ویلا در دماوند یا شمال کشور برای تهران نشینان متوسط به بالا مد شده است. البته در مورد افزایش میزان سرطان و ام اس حرفی نمی زنم.
د) اشتغال و رفاه: پیدا کردن شغلی مناسب با مدرک تحصیلی آسان نیست و چه بسیار دیده می شود که افراد در شغلی کار می کنند که تناسبي با عنوان رشته تحصیلی آنها ندارد. امری که نشان می دهد یا فرد رشته ها را نمی شناخته یا متناسب با رشته خود شغلی پیدا نکرده است. البته اگر از گروهی باشد که شغل دارند ولی در صورتی که دنبال کار باشید، یافتن آن، آن هم بدون سفارش و آشنا دشوار می شود چرا که هر شرکتی صاحبان و عاملانی دارد که آنها هم فامیل و دوست و آشنا و همسایه دارند، خوب چرا اولویت را به آنها ندهد؟ ضمن این که به میزان فارغ التحصیلان دانشگاهی شغل ایجاد نمی شود.
فارغ از شغل، میزان درآمد ماهانه هم اغلب به قدری نیست که تکافوی یک زندگی متوسط را به خصوص در شهرهای بزرگ مثل تهران بدهد. کرایه خانه، مخارج رفت و آمد، خوراک و پوشاک و درمان و ... فرد را معمولا به کار دوم می کشاند و نوع سیستم خرید خانه یا ماشین هم به شکلی است که خریدار باید آورده یا سرمایه زیادی داشته باشد در حالی که ظاهرا در کشور مقصد، اجاره به شرط تملیک یا خرید براساس میزان درآمد با پرداخت قسط های دارای بازپرداختی طولانی و سود کم، آسان است. کافیست که شما درآمد مشخصی داشته باشید. ضمن آن که با درآمد در سطح 2500 تا 5000 هزار دلار که یک فرد در حد عادی در استرالیا یا کانادا به دست می آورد می تواند زندگی خود را آبرومندانه (در حد خانواده سه نفره) بچرخاند ولی فردی با همان مدرک و ساعات کاری در اینجا بعید است با یک شیفت کاری راه به جایی ببرد.
این نمونه ها که سعی شد با احتیاط گفته شود و البته جای اصلاح و تکمیل هم دارد در پاسخ به کسانی بود که به کلی مهاجرت را نفی و تصور می کنند که مگر ما چه مشکلاتی داریم، تا ضمن برشمردن مسائل و دغدغه های مهمی که در مسیر یک مهاجر هست، مسائلی که باید نگران آنها باشد و تا جای ممکن با چشم باز انتخاب کند، مشکلات اینجا هم قدر بیان شده باشد.
برخی چالشها و جمع بندی
در این بخش بنده سعی دارم تا به برخی مسائل به عنوان نمونه از دو دیدگاه مثبت و منفی نگاه کنم، مسئله ای مثل این که آیا می توانیم بگوییم مهاجرت می کنیم تا آتیه فرزندمان خوب شود؟ آیا مهاجرت در سنین کم و هر چه زودتر بهتر است یا در میانسالی؟
الف) برای فرزندم: بی تردید هر چه کسی در سن کمتر مهاجرت کند، فردی مساعدتر و مناسب تر برای جامعه هدف خواهد بود، آن کجا که کودکی از دبستان در محیط جدید رشد کند و بزرگ شود تا این که از مرحله دانشگاه وارد شود. برای همین هم هست که عده ای جدا از اهدافی که خودشان برای مهاجرت دنبال می کنند، دغدغه فرزند یا فرزندان خودشان را هم دارند. اما چالشی که اینجا وجود دارد و البته در مورد مهاجرت در سنین جوانی هم صدق می کند، دوری از فرهنگ کشور خود ماست. وقتی ما می توانیم برنده باشیم که بتوانیم ضمن حفظ ارزشهای خوب و بخش های ارزشمند فرهنگ ایرانی، در فضایی که مشکلات کمتری را دارد زندگی قابل قبولی داشته باشیم و گرنه فرزندی که حداکثر مثل فردی از افراد جامعه هدف باشد شبیه به یک نوع جا به جایی در زایشگاه خواهد بود. این که محل تولد کسی را نه از یک تخت به تخت دیگر، بلکه از کشوری به کشوری دیگر تبدیل کنیم.
این که جوانی نشنیده یا احساس نکند: "بشنو از نی چون حکایت می کند، وز جدایی ها شکایت می کند"، این که نفهمد: "رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن، ترک من فقیر شبگرد مبتلا کن" یا صدها هزار معرفت موجود در اشعار و دعاها، ضرب المثل ها و داستان های ایرانی را پشت سر بگذارد و لبی هم از آنها تر نکند. این که در کل روح ایرانی و شرقی در او نباشد، آیا خسارتی بزرگ نیست؟
اینجاست که شاید جهان بینی افراد تعیین کننده باشد، این که از زندگی صرفا رفاه را طلب کنند یا زندگی را جریانی بدانند که رفاه داشتن کمک کننده راه در آن است. این که زندگی را جاده ببیند که هر چه اتوموبیل بهتری داشته باشند سریعتر و کم دردسر تر در آن حرکت می کنند یا زندگی خانه ای باشد که چند روزی در اجاره ماست و برای همین هر چه بیشتر داشته باشیم و راحت تر باشیم، یعنی سعادت مندتریم.
پس باید دانست که اگر برای رفتن به نتیجه رسیدیم، هر چه زودتر رسیدن برای ما یا برای فرزندان ما از جهت تطابق با محیط مناسب تر است ولی چالشی که در پیش رو داریم آن است که خود ما یا فرزند ما چقدر از میراث نیاکانمان را از دست خواهد داد و ما چه کنیم که این خسارت به حداقل برسد.
ب) تحصیل: هر چیزی بهایی دارد، بهای تحصیل هم سالهایی از بهترین روزها و ماهها عمر ماست و چیزی که قرار است با آن بخریم، علاوه بر داشتن دل و ذهنی بازتر، فهم و درکی بالاتر و فکری روشن تر، آینده ای بهتر است از نظر اجتماعی و اقتصادی. برای همین باید تعادل را بین اینها حفظ کنیم. مثلا فردی مدرک لیسانس خود را گرفت، با زحمت زیاد و هزینه بسیار به خارج رفت و تا دکتری خواند، خوب بعد از آن چه برنامه ای برای زندگی دارد؟ این مسئله به خصوص برای افرادی در سنین میانسالی و خانم ها صدق می کند. خانم هایی که می روند و در سن حدود 35 تا 40 سالگی فوق لیسانس یا دکترای خود را می گیرند ولی وقتی به خانه برمی گردند، کسی منتظر آنها نیست. آنقدر جوان نیستند که تشکیل خانواده بدهند یا اگر بدهند آنقدر که بتوانند یا حوصله فرزند داری داشته باشند. اینجاست که باید پرسید تحصیل و مدرک برای شما چقدر تمام شده؟ وقتی بدن شما فرسوده و زیبایی شما پژمرده شد، چقدر مدرک دکتری فلان دانشگاه و عنوان استادی می تواند سعادت شما را تامین کند؟ البته نظرات مختلف هستند ولی به نظرم کسی که مهاجرت می کند به قصد تحصیل یا با ویزای تحصیلی می رود، اگر در حد آن استثناهایی نیست که به جامعه بشری خدمت می کنند و فدا کردن زندگی خودشان نوعی ایثار می تواند باشد، باید فکر کند، فکر این که آیا مدرک را برای زندگی بهتر می گیرم یا زندگی می کنم که مدرک بگیرم و کار کنم؟ کار برای زندگی است یا زندگی برای کار؟ پس می بینیم که صرف تحصیل، آن هم در دانشگاهی معتبر و شناخته شده نمی تواند به خودی خود و بدون در نظر گرفتن دیگر شرایط دلیلی کافی باشد.
ج) دوری از بستگان: دوری از دوستان و فامیل به وپژه پدر و مادر چالش بزرگ دیگری در پیش روی ماست، اگر چه هر یک از ما در کشور خودمان هم احتمالا و دست کم برای تحصیلات دانشگاهی ممکن است مجبور شده باشیم چند سالی را دور از خانواده بگذرانیم و حتی پس از فراغت از تحصیل به جای رفتن به نزد خانواده ترجیح داده باشیم تا در شهر محل تحصیل یا شهری که کار بهتری پیدا کرده ایم زندگی کنیم ولی فاصله چند ساعته و هزینه آن کجا و فاصله هزار و اندی کیلومتری و هزینه این سفر. جدای از دوری فاصله، فاصله از پدر و مادر شاید مهمتر از همه باشد. مهاجرت هزینه سنگینی است برای کسانی که پدر و مادرشان در قید حیات هستند، چرا که وقتی آنها پس از (به قول معروف) 120 سال عمرشان را دادند به شما، دیگر ثروت همه دنیا هم نمی تواند لحظه ای از بودن و تنفس در کنارشان را برگرداند، هم شما باید رنج دوری از آنها را تحمل کنید و هم آنها از شما، پس اگر این هزینه را می پردازید، دقت کنید که ارزشش را داشته باشد.
د) قانون گرایی شمشیر دو لبه: قبل تر درباره مشکل قانون گریزی در کشورمان گفتم، ولی وقتی این قانون گریزی در ما نهادینه شده باشد و به عبارتی خودمان هم قطعه از این پازل باشیم، زندگی در جایی که قانون گرایی خیلی محکم تر عمل می شود ممکن است برای خود ما هم سخت باشد. همان طور که راننده های خلاف کار و متوقع هم به دیگران پرخاش می کنند ولی متوجه رفتار خود نیستند. پس ما هم وقتی به آنجا رسیدیم باید بدانیم که مثلا نمی شود از مالیات از میزان کار یا از تکالیف اجتماعی زد. اگر تند رفتیم جای چانه زدن نیست، اگر مشکلی پیدا شد نمی توان به امید پیدا کردن آشنا بود. پس خودمان هم باید زندگی و فکرمان را قانون گرا کنیم و تصور نکنیم آنجا همه چیزهای اینجا را به اضافه خوبی های خودش دارد، بلکه شما از دنیایی به دنیای دیگری می روید که باید قانون آن را مراعات کنید.
اینها چند موردی بود که می توانیم در مورد آنها فکر کنیم و شاید پیدا کنیم که هستیم و واقعا چه می خواهیم، از خودمان بپرسیم چه مواقعی خوشحال هستیم و کی ناراحت، چه چیزی بیشتر ما را رنج می دهد و چه موضوعاتی ما را شاد می کند، شاید اگر بررسی کنیم و بعد مقایسه به نتیجه خوبی برسیم، مثلا اگر کسی شادی زیادی از بودن با فامیل دارد، اگر از تنهایی رنج می برد، قاعدتا مهاجرت برایش بسیار دشوار خواهد بود چون به جایی رفته که کنار فامیل نیست، تنها هم هست از آن طرف اگر کسی از بی توجهی مردم به قانون رنج می برد، باید در آنجا انتظار بهتری داشته باشد. اگر از سلامت غذا و هوا نگراني دارد، اين مسئله برطرف خواهد شد و ... از این رو با کنار هم گذاشتن مسائلی که ما را آزار می دهند و موضوع هایی که به دنبالش هستیم و تعیین وزن هر یک، می توانیم بدانیم که به چه صورتی منشاء های رنج و شادی ما تغییر خواهند کرد و کدام بیشتر و کدام کمتر می شود.
نویسنده : حمید