اجتماعی

وای اسفا ! وای اسفا !!.. مرگ"مریم میرزاخانی" اندوهگینم کرد ولی .....

media.news.imagealternatetextformat.details


 

 از مرگ "مریم میرزاخانی" اندوهگین بودم، ولی راستش غبطه خوردم و حسودی ام شد که چرا در کشور ما (افغانستان) نسبت به دانشمند، هنرمند، فرهنگی، صنعتگر چنین احساس وجود ندارد . اگر دارد بسیار اندک و نادر است.

 

 به گزارش رادیو نشاط در نشریه شماره  268 ، بخش سخن هفته به قلم "محمد ضیا ضیا " مدیر مسئول  "هفته نامه افق در استرالیا" آمده است :

وای اسفا ! وای اسفا !!

یاد داشتهای حسابی هفته نامۀ افق را ورق می زدم تا حق الاشاعۀ اعلانات را از بیزنسها مطالبه کنم. دران میان به اعلان یک تن از مشتریان ایرانی اقای مهدی فخار که اعلان سمپاشی شان را به آگهی گذاشته ایم مواجه شدم. درحال زنگ زدم تا پول حق الاشاعه اش را پرداخت نمایند.

به رسم تعارف جویای حال شان شدم، درجواب گفت: خیلی پَکرم ( پکر= گیج ) و ناراحتم...
گفتم: خدا نکند، ناراحت نباش، حالا زمستان است، با زنده شدن حشرات به خصوص (کاکروج = سوسک = مادر کیکان) کارهای سمپاشی تان در فصل تابستان رنگ و رونق پیدا می کند...
گفت: نه، اینطور نیست. به خاطر کار ناراحت نیستم. چیز دیگر است که مرا بیقرار ساخته...
راستش از تصور نادرست خود، احساس خوب نکردم. فوراً پرسیدم چرا؟ خدا نکند، کدام مشکل جدی که نداری؟
گفت: دیروز بانوی ایرانی خانم دکتر مریم میرزاخانی یک تن از دانشمندان در رشتۀ ریاضیات صاحب بالاترین جایزه ریاضی در جهان که در یکی از دانشگاه های امریکا تدریس میکردند در اثر مریضی در سن 39 ساله گی با جهان و جهانیان وداع کرد، به خاطر او ( پَکرم). 
بی درنگ پرسیدم؛ از نزدیکان شما بود؟
گفت: او هموطنم است، هر دوی مان فرزند ایران هستیم، گذشته ازان دانشمندان، فرزندان زمین اند، آنها با همه گان رابطه دارند و از همه گان اند....
شنیدن این سخن مرا به فکر فرو بُرد. دوباره متوجه شدم که به ادامه صحبتهایش ازدانش و معرفت آن خانم به تعریف و توصیف ادامه می دهد و در عین حال از من خواست: آیا امکان دارد چیز هایی در مورد آن خانم دانشمند در هفته نامه " افق" بنویسید؟
گفتم: هفته نامۀ "افق" از خواننده گان است. صد در صد این امکان وجود دارد. اگر شما خواسته باشید هر گونه معلومات در بارۀ آن مرحومي نزد شما وجود داشته باشد، برای ما بفرستید، آن را به نشر می رسانیم...
با شتاب گفت: وقتی خبر مرگ آن بانو را شنیدم، انترنت را زیر و رو کردم. مصدها پیام، زنده گینامه، سوگنامه ها و دیگر مطالب از سراسر جهان و بخصوص از ایران و ایرانی ها در مورد او از طریق فیسبوک، تویتر و هر وسیلۀ همگانی دیگر به نشر رسیده که یک مقدار آن را بیرون نویس کرده ام. اگر لازم می دانید آن را به شما می رسانم.
گفتم: خوب است، در خدمتیم.
آقای فخار، این دانش دوست ایرانی قرار گذاشت که ساعت هفت شام به منزل ما بیاید و مطلبی را که در مورد دکتر میرزاخانی آماده ساخته بود آنرا به من تسلیم کند.
طبق وعده، فاصلۀ تقریباً یک ساعت راه را پیمود و به وقت معیین آمد. نوشته خودش و عکسهای خانم میرزاخانی را به من سپرد ( مطلب معلوماتی اش در صفحۀ ..... همین شماره به نشر رسیده است) و صحبت هایش که مالا مال از دانش و دانش دوستی بود تا دوساعت ادامه یافت، باهم عکس گرفتیم، آقای فخاردوباره به خانه اش رفت.
احساس عاشقانۀ این همزبان ایرانی نسبت به دانش و دانشمند حس کنجکاوی ام را بر انگیخت تا بیشتر تجسس کنم که آیا همچو عاشقی و شوریده حالی تنها دنیای آقای فخار را فرا گرفته و یا شوریده حالان دیگر نیز در جامعۀ ایرانی ها وجود دارند؟
فردای آن بر سبیل امتحان به بهانۀ احوال پرسی با چند تن از دوستان ایرانی شامل فرهنگیان و دیگر افراد عادی در تماس شدم، تا غیر مستقیم تحقیق کوچک را حد اقل با ده نفر ایرانی انجام دهم و بدانم که آنها در برابر مرگ نا به هنگام خانم دکتور میرزا خانی آن بانوی فقید دانشمند از خود چه احساس نشان میدهند. 
این کار را تلفونی انجانم دادم، یافتم که از همان ده نفر یک نفرشان اصلاً آن خانم را نشناخت و برایش بسیار عادی بود. اما دونفر دیگر از مرگ خانم میرزایی بی اطلاع بودند. حینیکه از سوی من آگاهی حاصل کردند، بسیار ناراحت شدند.
ولیک از صدای هفت نفر دیگر ( با تفاوتهای بسیار اندک احساسی) چنان غصه و درد احساس می شد که گویا عزیزترین اعضای خانوادۀ شان را از دست داده باشند. و یک تن از همین هفت نفر گفت: ( امروز سیاه پوشیده ام، امروز در ماتم خانم میرزاخانی ام) و دیگران پیوسته می گفتند: حیف شد! نباید او می مُرد! او افتخار ایرانیان و جهان بود ....
وقتی خودم به انترنت مراجعه کردم، متوجه شدم که فیسبوکها، تیتر روزنامه ها، سرخط خبرهای تلویزیونی و پیامهای دولتی و ده ها موسسه های علمی در ایران و سراسر جهان به زبانهای فارسی و انگلیسی پیرامون مقام و منزلت علمی آن بانوی دانشمند مطالب فراوان به نشر رسانده بودند.
***
خودم نیز اندوهگین بودم، ولی راستش غبطه خوردم و حسودی ام شد که چرا در کشور ما نسبت به دانشمند، هنرمند، فرهنگی، صنعتگر چنین احساس وجود ندارد . اگر دارد بسیار اندک و نادر است.
با تاسف همه ما در کتابها، روزنامه ها همچنان از بیانیه ها درمحافل، کنفرانسها و حتی در صحبتهای عادی دیده و شنیده ایم، به مجردی از دانش، فرهنگ، ادب، شهامت و سایر ارزشها سخن به میان می آید، فوراً از تاریخ پنجهزار ساله از مدنیت های بلخ و بامیان، از تاریخ و هنر تیموریان و غزنویان، از مولانا تا فرزند سینا و سنایی ...لاف و پتاق می زنیم گویا که خود را میراث داران دانش، ادب، فرهنگ و هر فخر دیگر قلمداد میکنیم. اما چه شد که از دهه ها و سده ها به این سو نه دیگر دانشمند و هنرمندی داریم که چون سینای بلخی بدرخشد و یا چون سنایی و دیگر همتباران ذهنی و فکری آنها درین سرزمین به نام افغانستان بروید؟ بلی! این چنین شخصیت ها و اینچنین استعداد ها درین سر زمین بود، است و خواهد بود، اما: پاسخ این سوال دقت میخواهد، دانش میخواهد و وجدان می خواهد تا بگوید که چرا دانش، دانشمند پروری و دانشمند دوستی در کشور ما بی رنگ شده است.........
اسفا که حتی در قرن بیست، و حتی طی پنجاه سال اخیر نه دانش نه هنر و نه فرهنگ و نه صنعت ما حمایت شد. برخلاف اکثر مردم بخصوص دانشمندان، هنرمندان و چیز فهمان میهن ما در زندان های مخوف دهمزنگ، سرای موتی و اخیراً درپولیگونهای پلچرخی، توسط خلقی ها و پرچمی ها به قتل رسیدند.
مجاهدین کرام و از جمله گلبدین و گلبدینی ها؛ شاگرد های مکتب، ملازمین مکتب، معلمان، مامورین دولت و اکثر دانشمندان را به قتل رساندند و از جمله پروفسور سید بهاء الدین مجروح را در پاکستان ترور کردند.
طالبان که بیخ و ریشۀ دانش و معرفت را به آتش کشیدند.
کرزی که حکم چور صادر کرد و احمد زی به نام مغز متفکر و به نام پشتون هم پشتون و هم سایر مردم افغانستان را به آتش فرو می برد.
ده ها و صدها هنرمند و دانشمند کشور ما به یک لقمه نان احتیاج است و هنر مندان ما مریض اند و پول کفن ندارند.
جلال نورانی آن قلم به دست کشور ما که سالها نوشت، به پیر و جوان نوشت و به اطفال و کودکان ما نوشت، بدون آنکه کسی در هنگام مردن، زنخ او را بسته کند، جان داد و در مراسم جنازه اش مجموعاً بیش از ده نفر به شمول مسئولین دولتی، اتحادیه های هنرمندان، نویسنده گان، ژورنالیستان و سایر عَلم برداران دانش و هنر اشتراک نکرده بودند. وای اسفا! وای اسفا! وای اسفا!
اگر این مسجد است و این ملا
حال طفلان خراب می بینم

نظر خود را ارسال نمایید