چاپ رمانی درباره مردی سفید که بین بومیان استرالیا جا ماند
رمان «چه بر سر وحشی سفید آمد؟» نوشته فرانسوا گارد با ترجمه مریم خراسانی توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شد.
به گزارش رادیو نشاط ، رمان «چه بر سر وحشی سفید آمد؟» نوشته فرانسوا گارد، به تازگی با ترجمه مریم خراسانی توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب صد و نوزدهمین داستان غیرفارسی مجموعه «جهان نو» است که این ناشر منتشر می کند.
فرانسوا گارد در سال ۱۹۵۹ در شهر کوچک کنه نزدیک دریای مدیترانه متولد شد. پدرش استاد زبان روسی و مادرش خانه دار است. او از سال ۱۹۹۱ تا ۲۰۱۰ در مناصب مختلف مدیریتی دولت فرانسه حضور داشته است و اولین رمان خود را با نام «چه بر سر وحشی سفید آمد؟» در سن ۵۳ سالگی نوشت. گارد به خاطر نوشتن این رمان با اقبال زیادی در جوامع فرهنگی و ادبی روبرو شد و در سال ۲۰۱۲ جایزه گنکورد را برای بهترین رمان سال از آن خود کرد. این رمان ۷ جایزه دیگر را نیز برای نویسندهاش به ارمغان آورد.
این نویسنده در سال ۲۰۱۳ دومین رمانش را با نام «به خاطر سه کرون» به چاپ رساند. هر دو رمان گارد، داستانهایی حادثهای را در بر میگیرند. «چه بر سر وحشی سفید آمد؟» اثری حماسی و داستان زندگی یک ملوان ۱۳ ساله فرانسوی به نام نارسیس پلتیه است که در سال ۱۸۵۷ در ساحل شمال شرقی استرالیا از همسفرانش جدا میافتد. گارد این داستان را دستمایه قرار داده تا جنبههای روان شناحتی روابط انسانی و مضامین آن و نظریههای مطرح انسان شناسی و تمدن را زیر سوال ببرد.
این رمان در ۱۷ بخش نوشته شده است که در این ۱۷ بخش، ۱۶ نامه گنجانده شده است. این رمان درباره تک افتادگی انسانی از سنت رابینسون کروزوئه است. قهرمان کتاب در سواحل استرالیای میانه قرن نوزدهم جا می ماند و با بومیانی همراه می شود که عکس تصاویر نمادین، اصلا مهربان نیستند بلکه خشن و مرموزند. از سویی او، کمکم زبانش را از یاد میبرد و تا ۱۷ سال بعد که پیدایش کنند، نام و خودش را هم فراموش می کند...
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
وقتی بیدار شد احساس ضعف میکرد. لرزشهای شدید بدنش دندان هایش را به صدا درآورده بود. سعی کرد بلند شود، سرش گیج رفت و مجبور شد باز دراز بکشد. درد گوشش کم شده بود، گرسنگی اش از بین رفته بود، می لرزید و عرق میریخت. تب شدیدی بر پیکرش چنگ انداخته بود. آیا به خاطر آبی بود که نوشیده بود؟ به خاطر زخم یا پمادی که پیرزن روی زخمش گذاشته بود؟ یا ناامیدی بیش از حد از پا درش آورده بود؟
در وضعیت جنینی قرار گرفت و شاخههای بریده را دوباره به انگاره ی پتویی رویش کشید، سرتاپایش می لرزید و انتظار هیچ کمکی نداشت.
خورشید بالا آمده بود، پرتو آفتابی که از میان شاخه ها می تابید، دیگر گرمش نمی کرد. در کشتی سن پل وقتی مریض می شد، کشان کشان می رفت تا معبر طولی کشتی و خودش را به ناخدا دوم معرفی می کرد، ناخدا دوم بداخلاق، با بوی بد دهان و با تذکرات برخورنده و ناروایش. چه قدر دلش می خواست در این لحظه صدای خش دارش را حین گفتن این جمله ی حکیمانه بشنود «حالا که توانسته ای تا این جا بیایی، یعنی این که هنوز می توانی کار کنی.»