آموختم هرگز بندهای را قضاوت نکنم تا در جایگاه او ننشسته باشم
هرکس در زندگی خانش با یکی پر میشود و خان من با مرد دوم زندگیام پر شد و هم او را به کشتن دادم و هم خودم مرتکب قتل همسرم شدم
رادیو نشاط استرالیا - دلنوشته ای از سوی سارا گودرزی وکیل حقوق ایران، مقیم ملبورن استرالیا
آتش سوزی متاسفانه به مرز خطر رسیده است و بعد از آن فاجعه است و اگر رحمت الهی نبارد اتفاق خوبی نخواهد بود.
هوای غبارآلود و دم کرده ای که تنفس را سخت کرده است و در این میان مگس سمج وزوز کنان کنار گوشم میچرخد و من را یاد خاطرهای میاندازد.
عصر تابستانی در دفترم نشسته بودم که استاد و وکیل سرپرست سابقم با من تماس گرفتند و گفتند، گاهی یادت میرود تماسی هم با خانه پدری بگیری! حرفشان به دلم نشست که کم از پدرم نداشتند، تنشان سلامت باشد و دلشان شاد هر کجا که هستند.
گفتند القصه که امروز برای انتخاب وکیل تسخیری پرونده زن جوانی من تو را پیشنهاد دادهام، چون متهم زن است و دوست داشتم از جنس مهربانی همراهش شوی. با شعف گفتم سپاس از اعتماد شما و گفت نامهاش تا ساعتی دیگر میرسد، دست بجنبان، چادرت را سرکن که باید فردا به زندان بروی وکالتنامه را تنظیم کنی، با او دوستانه حرف بزن نه در جایگاه یک وکیل، مثل یک دوست و قلمت را بردار و دست به کار شو ...! ببینم چه میکنی! هر جا ماندی اول از آن بالا سری کمک بخواه و تردید نداشته باش که حمایتت خواهد کرد، سپس من هم دریغ نمیکنم اگر در راه ماندی.
گرمای تابستان بود و بماند چقدر معطل شدم کش موهایم باز شده بود و از شدت گرما گیسوان پریشانم چون گیسوان زلیخا، زیر مقنعه چسبیده بود به گردنم و آن چادر مشکی کل گرما را در خودش جمع کرده بود نور اعلا نور بود.
بالاخره آمد و من در اتاق انتظار دیدمش بانویی سی و چند سالهای بود و برخلاف تصورم ظاهر آرامی داشت و ابتدا نخواست همکاری کند، یادم به حرف استاد افتاد که گفت از جنس مهربانی با او باش. من معتقدم با آدمها اگر نتوانیم ارتباط چشمی برقرار کنیم باید دستهایشان را بگیریم، لمس دستها آدمها را به هم نزدیک میکند، او حتی حاضر نبود به چشمان من نگاه کند و من که از گرما و مگسهای اتاق و تهویه نامناسب کلافه بودم چادرم را باز کردم و کنار گذاشتم و موهایم را زیر مقنعه دسته کردم و بعد با مقنعه باد زدم و خندید و گفت موی بلند این بدی را هم دارد من هم اینجا موهایم را کوتاه کردهام، داشت یخش آب میشد، روی میز خم شدم و دو دستش را در دستم گرفتم و گفتم من نه بازپرسم نه خبرنگار، باید تو برایم بگویی شاید راهی باشد! انگار چشمان بی فروغش برقی زد و جانی دوباره گرفت و گفت میدانی که به قتل همسرم و رابطه نامشروع اینجا هستم! گفتم برایم بگو شاید راهی باشد! و گفت...
فرمان عشق و عقل یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
و فهمیدم باید از کسی دفاع کنم که دنیا به او پشت کرده است.
گفت هرکس در زندگی خانش با یکی پر میشود و خان من با مرد دوم زندگیام پر شد و هم او را به کشتن دادم و هم خودم مرتکب قتل همسرم شدم. زندگی برای من دیگر تمام شده است و برای زندگی نمیجنگم چون مطمئنم بعد از این روی خوشی نخواهم دید. زیاد نمیخواهد تلاش کنی که من مرتکب قتل دو مرد شدم و اگر حتی اولیا دم همسرم رضایت دهند، خانواده آن یکی مرا به قطع خواهند کشت و اگر باز هم جان سالم به در برم خانواده خودم مرا نابود میکنند تا لکه ننگی چون من از دامنشان پاک شود.
من سرنوشت خود را پذیرفتهام! فقط امیدوارم زیاد طول نکشد که حوصله صبر کردن ندارم، میدانم گناهکارام، میدانم قلبم سیاه است، میدانم بندهِ خطاکار و ناسپاس خدا بودم ، این کلمات را بارها شنیدهام. اما شاید در آن دنیا با کسی که دوستش داشتم بتوانم آزادانه زندگی کنم. من قربانی سنت اشتباه دو خانواده شدم. دو مرد را قربانی حماقت و نابخردی خودم کردم و سه خانواده را متلاشی و عزادار کردم.
همراهم باش! اما از تو توقع ندارم از منِ دیو سیرت فرشته بسازی، که همه معتقدند من شیطانم! کلامش منقلبم کرد.
با آدم عجیبی روبهرو بودم .صرف نظر از خبطی که کرده بود، درون پُر پّرو پیمانی داشت. بماند که نتیجه چه شد که به قطع نگاشتنش دلنشین نخواهد بود، اما به من آموخت مرز بین ذلت و عزت آدمها به اندازه تار مو هست. با چشم بر هم زدنی آدم از عرش به فرش میرسد. بعد از آن بود که آموختم هرگز بندهای را قضاوت نکنم تا در جایگاه او ننشسته باشم.
زندگی بالا و پایین زیادی دارد و قاضی دیگری است.
هنوز مگس کنار گوشم وزوز میکند و گرمای هوا طاقت فرسا شده و نمیشود دمی پنجره را باز کرد.
خبرهای بیشتر را در کانال تلگرام رادیو نشاط دنبال کنید
رادیو نشاط استرالیا را در اینستاگرام دنبال کنید
توجه:برای استفاده از برنامه ها و دایرکتوری مشاغل استرالیا ، اپلیکیشن radio neshat را نصب کنید