دلنوشته دختر افغانستانی؛ در آرزوی آغوش پدر
بهاره جاوید، دختر افغان، پس از سالها دوری از غم فراق پدر و آغوش گرم او میگوید. که چگونه سقوط دولت افغانستان و قدرت گرفتن طالبان آب سردی بر تمام آرزوهایش بوده است.
در ادامه متن و دلنوشته این دختر افغان که در اختیار رادیونشاط قرار داده را میخوانید.
من یک دخترم، دختری که نصف از عمرش را به دور از آغوش و نوازش های پدر سر کرد. دختری که پدرش سالها قبل به دلیل مشکلات فراوان مجبور به ترک فامیل، دیار و وطن شد. بادهای وحشی قایق شکسته پدر را از ما خیلی دور برد و او سال های طولانی را به دور از من و خانواده برای یک زندگی بهتر و آینده مطمئن تر سر کرد، تا روزی اگر به ساحل امن برسد.
روزی که با پدرم خداحافظی کردم را دقیق به یاد دارم، خداحافظی کردیم اما نمیدانستم که دیدار دوباره و در آغوش گرفتنش این همه سال را در بر خواهد گرفت. آن زمان ده سال بیشتر سن نداشتم و یک دختر ده ساله چه میدانست که چه سرنوشت و چه چالش های در سر راهش قرار دارد آن هم بدون پدر! وجود پدر در یک خانه مثل چراغ است، همه جا روشن و امن، اما در نبودش سرد و تاریک و بی روح و خانه ما تا هنوز هم بدون چراغ و روشنی است.
در اوایل خیلی دل مان برای پدر تنگ میشد، برای وجود گرمش، برای آغوشش، برای صدا کردن هایش اما به مرور زمان عادت کردیم به نبودش به تنهایی مبارزه کردن با مشکلات زندگی. اما در این میان مادر کسی بود که مجبور به قوی بودن، به محکم و استوار ایستادن در مقابل طوفان های زندگی برای فرزندانش بود، موهای سفید و چروک صورتش بیانگر خوب مقاومت کردن است، اما بعضی اوقات ناامیدی به سمتش هجوم می آورد و آن حجم از مشکلات غیر قابل تحمل می شد اما چاره چه بود باید ادامه می دادیم و باز هم منتظر می نشستیم تا از سوی پدر شاید خبر خوشی برای ما می رسد و چه وقت به کشور سوم انتقال پیدا میکند تا دوباره یکجا شویم. اما اگر صادقانه بگویم انتظار کشیدن خیلی سخت است خیلی... انتظار در راه هر چیزی باشد. درد لحظه های انتظار را فقط کسانی می فهمند که منتظر می ماند و این درد و انتظار ما سال ها است که ادامه دارد.
گاهی اوقات خیلی دلم میگیرد از تنهای، از نبود پدر، از خودم و از زندگی. از خود می پرسم که آیا این همه سال انتظار ارزش زندگی کردن در یک ملک بیگانه و غریب اما راحت و آزاد را دارد یا خیر، و بعدا درد خود را با این جمله تسکین می دهم "صبر تلخ است ولی میوه شیرین دارد" اما نمی دانم که میوه درخت صبر من چقدر شیرین خواهد بود.
زندگی را میگذراندیم، با درد ها و مشکلات عادت کرده بودیم، ولی ناگهان همه چیز تغیر کرد و یک درد دیگر به دردهایمان اضافه شد و آن متاسفانه خبر سقوط دولت افغانستان بود، آنروز هرگز از خاطرم بیرون نمیشود روزیکه هزاران آرزو مرد، امیدها پرپر شد و سیاهی مطلق همه جا را فرا گرفت و مردم چنان متاثر و ناامید شده بودند که از وحشت زیاد کسی جرأت بیرون رفتن را نداشت همه شهر در سکوت فرو رفته بود انگار آن آرامش قبل از طوفان بود، آن هم چه طوفانی! طوفانی که یک شبه تاج و تخت یک کشور را بلعید و با خود برد.
روز یک شنبه تاریخ 24اسد 1400 بود تاریخ سقوط دولت افغانستان به دست طالبان، این تاریخ به قدری زجر آور است که تا ابد در خاطر هر افغان باقی خواهد ماند. بسیاری از مردم به سمت فرودگاه هجوم بردند تا بتواند خود را از کشور خارج کنند چون دیگر امیدی به دوباره زنده شدن وطن نداشتند و خود را بی سرنوشت می دانستند، بعضی ها توانستند کشور را ترک کنند وباقی مردم در بی سرنوشتی، تاریکی و ناامیدی باقی ماندند. در آن زمان پدرم خیلی تلاش کرد تا مارا از کشور خارج کند اما موفق نشد و ما تصمیم گرفتیم که به میدان هوایی برویم و شانس خود را امتحان کنیم، اطراف میدان هوایی تا دور دست ها پر از جمعیت نگران و مضطرب بود که مثل سیل به این سو و آن سو پهلو می خوردند ولی راهی به جای نمی برد.
آن روز، ما هم قطره ای از موج بودیم که به امید خارج شدن از گردابی به نام افغانستان با سیل یک جا شده بودیم، لحظه ها در سکوت و ترس و ابهام می گذشت که ناگهان گرد و خاک و صدای انفجار دنیا را تاریک ساخت، آدمها روی هم افتادند و مردند و ما در چند قدمی مرگ قرار داشتیم. خوشبختانه به ما هیچ گونه آسیبی نرسید. من با چشمان خودم کشته ها را دیدم که آرام خفته بود و زخمیان در میان خون دست و پا می زدند و طلب کمک می کردند. همه جا را خون فرا گرفته بود، همه به دنبال عزیزانشان بودند و آشوب بزرگی برپا شده بود، انگار خارج رفتن را فراموش کرده اند.
آن روز، رنجور و با روان زخمی به خانه برگشتیم و از آن به بعد فقط در مواقع ضرورت از خانه بیرون می رفتیم. احساس می کردیم که مانندی پرنده در قفسی به نام افغانستان زندانی شده ایم، صبح ها هیچ انگیزه ای برای دوباره بیدار شدن از خواب نداشتیم ،زنده بودیم و نفس می کشیدیم اما زندگی نمیکردیم، لبخند میزدیم اما این لبخند ها واقعی نبودند، تظاهر به خوشحالی می کردیم اما در حقیقت حال دلمان خوب نبود و خوشحال نبودیم.
شهر کابل در ظاهر خیلی عادی، آرام و نرمال بود اما وای از درونش که چه غوغایی در آن برپا بود! آرزو ها از شهر فرار کرده بودند و هیچ کس به فردای خود امید نداشت و زمانیکه امید از بین برود همه چیز بی ارزش می شود، زندگی، وقت، خوشحالی، درد، رنج همه چیز ..... انگار کرخت شده بودیم.
قبل از طالبان حال مردم خوب بود حداقل اندک امیدی داشتند، رویا ها و آرزوهایی داشتند و برای آنها مبارزه میکردند، لبخند میزدند هرچند کمرنگ اما واقعی! اما این نسل جاهل دو سال است که زندگی مردم را به گروگان گرفته، خنده هایشان، هدف هایشان، وقت شان و خلاصه همه چیز را از مردم گرفته و همچنان بازی با سرنوشت یک ملت را بی باکانه ادامه میدهند که حتی یک نفر بر علیه آنان صدای خود را بلند کرده نمیتوانند و اگر صدا بلند کند بازی با جان خود کرده و این است سرنوشت مردم افغانستان!
و همین گونه زندگی در محدودیت های طالبان در گذر بود که نوری در زندگی مان تابید و بلاخره خبری را که سالها منتظرش بودیم را شنیدیم ، پدرم قرار بود به کشور کانادا منتقل شود و زندگی جدید را آغاز کند.
او همیشه از پیشرفت کارهایش حتی کوچکترین پیشرفت به ما اطلاع میداد تا امید بگیریم و دیگر غصه نخوریم انگار ما بی قرارتر از او بودیم. بلاخره پدرم منتقل شد و ما از خوشحالی فقط دو بال کم داشتیم تا پرواز کنیم و خود را در آغوشش بندازیم. بعد از گذشت دو ماه کار های انتقال ما را به جریان انداخت و قرار شد ما به کشور پاکستان برویم و از آنجا طی مراحل شویم به دلیل اینکه در داخل افغانستان سفارت خانه ها بسته بود، اما آمدن به پاکستان هم خیلی راحت نبود.
گرفتن ویزای پاکستان گذشتن از هفت خوان رستم بود. پنج بار ویزای آنلاین درخواست دادیم و هر پنج بار رد شد و بالاخره ناگزیر شدیم که توسط دلالان و کمیشن کاران با قیمت خیلی بالا ویزه فوری بگیریم تا بتوانیم خود را به پاکستان انتقال دهیم. فعلا سه ماه از آمدن مان به پاکستان میگذرد و ما همچنان در انتظار قرار داریم و نمیدانم خداوند چی وقت این دوری و انتظار را به پایان خواهد رساند، اما مطمئنم این همه سال را که با تمام خوبی و بدیهایش سپری کردیم از پس این هم بر خواهیم آمد و اگر خواست خدا بود و روزی یکجا شدیم، پدرم را خیلی محکم در آغوش خواهم گرفت و به اندازه این همه سال و دوری هایش گریه خواهم کرد.
بهاره جاوید